داستانک

          صبح که از خواب بیدار شدم یکراست به طرف دستشویی رفتم و غر غر کنان آلت تناسیم را شستم نه دقیقا هیچ کار دیگری نکردم از دستشویی آمدم بیرون یک بار دیگر به طرف رختخواب رفتم و چند دقیقا ای دراز به دراز افتادم . یاد آوری کارهایی که باید می کردم و یا نمی کردم آزارم میداد چند سگ بیرون منزل مسکونیمان پارس میکردند . صدای مادر را از آشپزخانه میشنیدم اما ابدا نای بلند شدن از رختخواب را نداشتم گلویم میسوخت شکمم باد آورده بود و داشتم باز هوسی میشدم فانتز های زیبایم را میدیم آه چه لذت بخش است دم صبح و خود ارضایی به هر بدبختی بود خودم را از تختخواب بلند کردم و باز به طرف دستشویی رفتم این بار هر چه داشتم و نداشتم بیرون ریختم با چشمانی پف کرده به مادرو پدر که مشغول صحبت بودند کردم نیم نگاهی هم به وضعیت ماهی ها انداختم داشتند برای خودشان ول میگشتند .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد