در این بخش که خیلی هم دوستش دارم قرار است درباره سینما حرف بزنیم . سینمائی که بخش مهمی از زندگی مرا شامل میشود . نقد نه که دوستش ندارم و سواد بالایی میخواهد اما بحث درباره فیلمها را میپرستم . فیلمهای زیادی هستند که همیشه و همیشه در ذهن و خاطرم مانده است .بخش بسیار بزرگی از خاطراتم مربوط به فیلم دیدن میشود . آه که عجب جادویی دارد این سینما . مگر میشود فراموش کنمش . مگر میشود بی یادی از این هنر بمیرم بی تعارف خیلی دوستش دارم و یاد گرفته ام از این هنر بسی زندگی . فیلمها در من احساسات غریبی ایجاد میکنند با بعضی هاشان زندگی کرده ام با بعضی هاشان رفیق شده ام . و با بعضی ها عشق ورزیده ام . حس غریبی دارد و زندگی غریبی است بی سینما زندگی من . سعی میکنم بیشتر فیلم معرفی کنم آنهایی که خودم دیده ام و دوستشان دارم . درباره این سینما حرفهای زیادی برای گفتن هست .
ده فیلم همیشگی من
نمیدونم تا حالا دقت کردین یا نه ولی اساسا هر انسان تو این دنیای به این بزرگی ویژگی هایی داره که اونو از سایر آدمها متمایز میکنه دقیقا مثل اثر انگشت . یعنی تو دقیقا و اصالتا فقط یدونه ای تو دنیای به این بزرگی . نحوه غذا خوردنت ، راه رفتنت ، نگاه کردند ، ویژگیهای رفتاریت همه و همه ویژگیهای تو رو میسازه خیلی جالبه اینکه بدونی فقط تویی تو دنیا که وقتی میری حموم اول از همه سعی میکنی این کارو بکنی یا مثلا دوست داری این طوری را بری خیلی کیف میده این که بدونی یه آدم منحصر به فرد هستی . اما خب این حالا یعنی چی شاید توضیحش سخت باشه
صبح که از خواب بیدار شدم یکراست به طرف دستشویی رفتم و غر غر کنان آلت تناسیم را شستم نه دقیقا هیچ کار دیگری نکردم از دستشویی آمدم بیرون یک بار دیگر به طرف رختخواب رفتم و چند دقیقا ای دراز به دراز افتادم . یاد آوری کارهایی که باید می کردم و یا نمی کردم آزارم میداد چند سگ بیرون منزل مسکونیمان پارس میکردند . صدای مادر را از آشپزخانه میشنیدم اما ابدا نای بلند شدن از رختخواب را نداشتم گلویم میسوخت شکمم باد آورده بود و داشتم باز هوسی میشدم فانتز های زیبایم را میدیم آه چه لذت بخش است دم صبح و خود ارضایی به هر بدبختی بود خودم را از تختخواب بلند کردم و باز به طرف دستشویی رفتم این بار هر چه داشتم و نداشتم بیرون ریختم با چشمانی پف کرده به مادرو پدر که مشغول صحبت بودند کردم نیم نگاهی هم به وضعیت ماهی ها انداختم داشتند برای خودشان ول میگشتند .
دختری را لخت تصور کن که در اتاقی سراسر آبی رنگ ( آبی آسمانی ) روی کاناپه ای سفید رنگ به تو خیره شده است .
روز پنجشنبه ام را با وسوسه سکسی ، خواندن یک داستان ، قدم زدن در دنیای تخیلاتم ، زجر خوردن هایم در باب مریضی مادر و قدم زدن در دنیای کانال های ماهواره ای و پیاده روی دوساعته به همراه گوش دادن به موسیقی های مختلف دیدن سه فیلم متفاوت ، دروغ گفتن های متفاوت سلام کردن ها و نقاب گیری های بیجا و البته با خوردن آش رشته و کشیدن بوی مخصوص دندان پزشک و نگاه کردن های مسخره ام به مردم ، به یاد آوردن خاطرات زجر آور و طرح ریزی های مسخره ام در باب آینده و اضهار لطف های دروغکی و احساسات پوچ و دید زدن زن خوش هیکل روبه رویی گذراندم . الان درست ساعت زمان بیست و دو سی و یک دقیقه است و من دارم مینویسم . دیروز داستانی چهار صفحه ای نوشتم و البته زیاد دلچسب نبود .